خبرگزاری مهر، گروه مجله - فاطمه برزویی: صبح دوم خردادماه ۱۴۰۱، آبادان هنوز رخت سیاه به تن نکرده و نفس میکشید؛ نفس که بوی خاک و غبار و حادثه در آن پیچیده بود. هیچکس نمیدانست قرار است در آن روز، یکی از تلخترین سطرهای تاریخ شهرشان رقم بخورد. هیچکس نمیدانست که ساعت ۱۲:۳۷، آبادان نه فقط یک ساختمان، بلکه بخشی از جان و حافظه جمعیاش را از دست خواهد داد.
حالا، سه سال گذشته. اما هنوز که هنوز است، هرکس از خیابان امیری که رد میشود، بیاختیار مکث میکند. خاطرهای ناتمام تلخی، هنوز آنجاست؛ در سنگفرشها، در درز دیوارهای اطراف، در مغازههایی که دوباره باز شدهاند. هنوز وقتی اسم «متروپل» را میشنوی، چیزی درونت میلرزد. نه فقط برای آنهایی که نفسهای آخرشان را زیر آوار کشیدند حتی برای کسانی که زنده ماندند تا برای عزیزهای از دست رفتهشان سوگواری کنند.
سقوط یک شهر
صبح دوم خرداد، همهچیز عادی بهنظر میرسید، دستکم در ظاهر. هوا گرم و دمکرده بود. از شب قبل هشدار داده بودند که تودهای از گرد و غبار از سمت عراق در راه است. مردم در تکاپوی کارهای روزمره بودند. خیابان امیری شلوغتر از همیشه بهنظر میرسید. برخی میخواستند خریدشان را زودتر تمام کنند، بعضی دیگر در رفتوآمد میان مغازهها و کافهها بودن و هیچکس فکر نمیکرد ممکن است همین رفتوآمدهای روزمره، آخرین قدمهایشان باشد.
در همین خیابان، ساختمانی قد کشیده بود که قرار بود نماد مدرنسازی شهر باشد. متروپل، پروژهای که با وعدههای بسیار و نظارتهای اندک رشد کرده بود، حالا سایهاش را روی قلب آبادان انداخته بود. کسی فکرش را نمیکرد که همان سایه، چند دقیقه بعد به تاریکی مطلق تبدیل شود.
ساعت، ۱۲:۳۷ دقیقه را نشان میداد. ناگهان صدایی مهیب بلند شد؛ صدایی از دل زمین. لرزشی آمد، مثل زلزلهای بیخبر. مردم، اول فکر کردند حادثهای در پالایشگاه اتفاق افتاده است چون معمولاً این صداها از آن سمت به گوش میرسید؛ اما این بار شعلههای پالایشگاه بدون دردسر آرام میسوختند. نگاهها برگشت به سمت امیری. جایی که ساختمان ده طبقه دیگر در آن نبود. متروپل، فرو ریخته بود. ده طبقه ساختمان، بر سر مردم آوار شد. آدمهایی که چند دقیقه پیش برای خرید نان یا رفتن به آزمایشگاه یا فقط گذر از خیابان آمده بودند، زیر خروارها بتن و آهن مدفون شدند. گرد و خاک به هوا برخاست. فریاد، ضجه، صدای گریه و ناله فضای شهر را پر کرد.
بلندمرتبهای که با دروغ قد کشید!
همان دقیقههای اول، قبل از رسیدن نیروهای امدادی، مردم بودند که خودشان را به آوار رساندند. از بازار کویتیها، خیابان امام، خیابان پرویزی و کوچههای اطراف، همه آمده بودند. کسی به خطر فکر نمیکرد. فقط میخواستند کمک کنند. صدای انسانها از زیر آوار میآمد. هنوز امید بود. امدادگران و آتش نشانها هم خیلی زود رسیدند. صحنهای بود شبیه میدان جنگ. آتشنشانان، نیروهای هلال احمر، بسیجیها، مردم عادی… همه بهدنبال روزنهای برای نجات بودند.
این ساختمان بارها هشدار گرفته بود، بارها صدای مهندسان مستقل و ناظران بینام بالا رفته بود، اما در هیاهوی فساد و بیقانونی گم شده بود حالا دیگر فقط ساختمان نبود که فرو ریخته بود بلکه دیگر خبری از دیوار اعتماد هم وجود ندارد. یکی از شاهدان حادثه آن روز میگوید: «ما فقط عزیزان خود را از دست ندادیم؛ اعتمادمان را هم از دست دادیم. هر روز که از اینجا رد میشوم، انگار دوباره آن لحظه تکرار میشود.»
زخمی باز و آیندهای نامعلوم
سه سال گذشته، اما آبادان هنوز زخمی است. جای متروپل، هنوز با خرابهای پوشیده شده که سایهاش روی زندگی مردم اطراف سنگینی میکند. یکی از از ساکنان خیابان پشتی ساختمان میگوید: «هر روز از پنجرهام به جای خالی متروپل خیره میشوم. شبها خواب به چشمم نمیآید؛ نه فقط از تلخی آن روز، که بهخاطر بیخبری از سرنوشت این ویرانه که همچنان بر دل شهر سنگینی میکند.»
بلاتکلیفی، دومین فاجعهایست که پس از ریزش، بر سر این منطقه آوار شده است. برخی کسبه میگویند کسبوکارهایشان هم آسیب دیدهاند، چون تصمیم مشخصی برای آینده این محل گرفته نشده. یکی از مغازهداران میگوید: ««مردم کمتر از اینجا عبور میکنند؛ گویی هنوز منطقهای ممنوعه است، جایی که بوی حادثه از خاک بلند میشود و خاطره در هوا معلق مانده است.»
آمار رسمی میگوید ۴۳ نفر جانشان را از دست دادند. دهها نفر زخمی شدند. اما زخمیان فقط آنها نبودند. هزاران نفر در آن لحظه، چیزی درونشان شکست. خانوادههارخت عزا به تن کردند یکی پدر از دست داد، دیگری تازه عروس و داماد و خانوادهای هم دختر ۱۲ و ۱۴ سالهشان را. متروپل، بیش از آنکه یک فاجعه مهندسی باشد، یک فاجعه اجتماعی بود. نتیجهی سالها کوتاهی، بی نظارتی، و نادیده گرفتن صدای متخصصان و مردم.
نظر شما