خبرگزاری مهر، گروه مجله - فاطمه برزویی: ساعت ۳:۴۵ دقیقه بعدازظهر است و قرار ما رأس ۴ بود. ربع ساعتی جلوی مسجد منتظر میمانم تا زودتر نرسم. رأس ساعت تماس میگیرم و تازه آنجا متوجه میشوم که در کوچه ناظمالطبا جنوبی، دو مسجد وجود دارد و من اشتباهی به مسجد دیگری رفتهام. مقصد اصلی، مسجد نظامالدوله در محله بهارستان است، جایی که آخر هر هفته مردانی دور هم جمع میشوند تا برای کودکان یتیم و نیازمند غذا تهیه کنند.
وقتی وارد مسجد میشوم، چند نفر را میبینم که با روپوشهای سرمهای در حیاط نشستهاند. حیاطی با یک حوض در وسط، دیگهای شستهشدهای که به دیوار تکیه دادهاند و فضایی که رنگ سنتی و قدیمیاش دلنشین است. «مجید قهرمانیان» کسی است که این قرار را با او هماهنگ کردهام. با لبخندی گرم و لحنی صمیمی میگوید: «بچهها را میبینی؟ امروز به خاطر گزارش شما لباس ست یکدست پوشیدهاند.» قهرمانیان اصرار دارد که داخل مسجد را ببینم. وقتی وارد میشوم، دلیل اصرارش را درک میکنم. محراب با نور سبز و گلهای قرمز مزین شده و همهجا بوی خوش گل پیچیده است. آجرهای کوچک، صندلیهای چوبی و پنجرههایی با شیشههای رنگی، همه بخشی از زیبایی این مسجداند.
قرار نبود ماندگار شویم!
میپرسم: «پس به بچهها اینجا غذا میدهید؟» قهرمانیان سر تکان میدهد: «نه، اینجا فقط غذاها آماده میشود. بیا بیرون، مفصلتر برائت توضیح میدهم.» وقتی برمیگردیم، حیاط خلوت شده؛ همه به آشپزخانه رفتهاند. حدود هزار و خوردهای پرس غذا در دو نوع مختلف کباب و قیمه برای آن روز آماده شده بود. در حال بستهبندی کبابها هستند و قهرمانیان از این سمت به آن سمت میرود، مطمئن میشود که سهم هر مرکز و خانوادهای بهدرستی تقسیم شود.
روال کار این است؛ مثلاً یک مرکز ایتام اعلام میکند که ۲۴۰ پرس غذا نیاز دارد، پس یک تاکسی میفرستد تا غذاها را تحویل بگیرد. در گوشهای، «آقاحمد الله» مشغول بستهبندی است. مردی با قدی متوسط و سری کممو که قهرمانیان میگوید در دوران دفاع مقدس دیدهبان بوده است. «آقا داریوش»، که از همه مسنتر است و محاسنش کامل سفید شده، با خنده به من میگوید: «من هم در جنگ بودهام، کارت جانبازی دارم، اما بهت قول میدهم یکی از دلایلی که جنگ آنقدر طول کشید، حضور همین مرد بود!»
همراه بقیه مشغول بستهبندی میشوم. قهرمانیان یکدفعه غیبش میزند. مردی که کنارم ایستاده شاید جوانترین عضو این جمع باشد و میگوید: «شما هم به زحمت افتادید! اما میدانید داستان چیست؟ هر کدام از ما که اینجا ایستادهایم، فقط برای یک بار و از سر کنجکاوی آمده بودیم ببینیم چه خبر است. اما ماندگار شدیم. اینجا جزئی از زندگیمان شده. ببین، همین آقا حمید را میبینی؟ آشپز اینجاست. زن و بچهاش از دستش شاکیاند که چرا آخر هفته را به آنها اختصاص نمیدهد. اما دلش اینجاست. اصلاً از اول، آشپز اینجا بوده، چطور میتواند دلش اینجا نباشد؟»
«۷۸ تا غذا آماده کنید، اومدند ببرند.» این را قهرمانیان میگوید و شروع میکند به شمردن بستههای آماده. همه با یک «یا علی»، بستههای هشتتایی را تا دم در مسجد میبرند. همراهشان میروم تا ببینم چه کسی دنبال غذا آمده است. یک تاکسی زرد جلوی در ایستاده. بستههای غذا را تحویل میگیرد، دوغها را هم کنارشان میچیند و حرکت میکند.
بازوی پنهان آشپزخانه
پشت این آشپزخانه کوچک، یک مرد آرام تأثیرگذار ایستاده است: «غلامزاده». قهرمانیان میگوید بزرگترین مسئولیت گردن اوست، پیدا کردن خیرین و جمعآوری پول. مردی عینکی با موهای نسبتاً بلند که خیلی اهل حرف زدن نیست، اما بیادعا کارش را میکند. «غلامزاده» میگوید در گروههای مختلف فضای مجازی فعال است؛ اما نه هر گروهی، بلکه گروههایی که اهل بازار و افراد دستبهخیر در آنها حضور دارند.
ماجرا را از اول تعریف میکند: «هفت، هشت سال پیش، حمید کاظمی آمد گفت بیا یک گروه خیرین بزنیم. اول کار، هدفمان کمک به دختران فراری و معتادها بود. نهایتاً با ۳۰ نفر شروع کردیم. در همان مسجدی که تو اشتباهی رفته بودی، به معتادها غذا میدادیم. اما کمکم کودکان یتیم اولویت پیدا کردند و همه چیز در همین بهارستان متمرکز شد.» ۵ اسفند، چهارمین سالگرد فوت حمید کاظمی بود. همان مردی که جرقه این کار خیر را زد.
از داخل آشپزخانه صدای صلوات میآید. «غلامزاده» جابهجا میشود و توضیح میدهد: «کار بچهها فقط به آخر هفتهها محدود نمیشود. در مناسبتهای مذهبی هم جمع میشوند. مثلاً برای شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها، سمنو درست میکنند. در کل، حدود ۱۰۰ روز از ۳۶۵ روز سال اینجا مشغول کار هستند.» مردانی که اینجا کار میکنند، اغلب بلبرینگفروش هستند. «سعید حمیدی»، آشپز اصلی مسجد، هشت سال پیش آشپزی یاد گرفت و از همان زمان آشپز ثابت اینجا شد. مردی که نهایتاً ۴۰ و خوردهای سالش میشود و برخلاف بقیه، لباس آشپزی مخصوص خودش را پوشیده است.
«غلامزاده» یاد آن روزهای اول میافتد: «اوایل، نهایتاً برای ۸۰ نفر غذا میپختیم. خیلیها میگفتند کار ما از روی ریاکاری است. اول مرغ قربانی میکردیم، اما بعد دیدیم حجم زیادی از مرغ دور ریخته میشود. تصمیم گرفتیم بهجای ۱۵۰ تا مرغ، گوسفند بگیریم. از یک گوسفند شروع کردیم، حالا ماهی چهار، پنج تا قربانی میکنیم.» او ادامه میدهد: «مردانی که اینجا کنار هم ایستادهاند، هرکدامشان از نظر طرز تفکر با هم زمین تا آسمان فرق دارند، اما باورشان یکی است: آن کودک یتیم، آن خانواده نیازمند، منتظر غذاست و ما باید کنار هم بمانیم.»
از یک گونی برنج، تا هزاران پرس غذا
پخش غذاها تمام شده است. هرکس گوشهای از کار را گرفته و مشغول تمیزکاریهای بعد از آن است. حالا، بعد از ساعتها کار، مجید قهرمانیان کمی وقت پیدا کرده تا بنشیند و از روزهایی بگوید که همهچیز از یک نقطهی کوچک شروع شد. او هشت سال پیش را به یاد میآورد، روزهایی که این گروه هنوز یک جمع کوچک بود، از زمانی که او، غلامزاده و کاظمی با هم این مسیر را آغاز کردند: «یک روز، چند نفر به ما مراجعه کردند و گفتند که خانهشان برنج و غذا ندارد، بچههای یتیمشان لباس و کفش ندارند. تصمیم گرفتیم کمک کنیم؛ ابتدا برای یکی از آنها لباس خریدیم، بعد برای دو نفر، و همینطور تعدادشان بیشتر شد.»
کمکم خانوادههای بیشتری به لیست کمکها اضافه شدند. یک روز، همراه غلامزاده در خانه سالاد الویه درست کردند. کاظمی هم بستههای غذایی را آماده کرد. «اول ۱۰ بسته، بعد بیشتر… بعد به فکر حمایت از افراد بیخانمان و معتادها هم افتادیم.»
اولین بار، فقط ۲۰ پرس غذا داشتند و یک گونی برنج ۵ کیلویی. اما هر هفته، برنج بیشتری لازم میشد. ۱۰ کیلو، ۲۰ کیلو… کارشان در مسجد محله ادامه پیدا کرد. این روند ادامه داشت، اما وقتی سید حمید بیمار شد، تعداد غذاها برای مدتی روی ۱۰۰ پرس ثابت ماند. قهرمانیان ادامه میدهد: «بعد از مدتی، آقا بهمن هم به گروه ما پیوست. تعداد غذاهایی که توزیع میکردیم از ۱۰۰ تا به ۱۵۰، بعد ۲۰۰ رسید. بعد از مدتی، با کمک مسجد محله بالایی، این تعداد به ۳۰۰، ۴۰۰ و حتی ۵۰۰ پرس افزایش پیدا کرد.»
غیرممکنها؛ ممکن میشود!
معجزه یعنی غیرممکنی ممکن شود. و معمولاً اکثر کسانی که کار خوبی انجام میدهند، با این کلمه برخورد کردهاند. حتی خود ما هم در زندگی، حداقل یکبار معجزه را دیدهایم. حالا ممکن است بیماری شفا گرفته باشد، از تصادفی جان سالم به در برده باشیم، یا شاید در دانشگاهی که فکرش را نمیکردیم قبول شده باشیم… هر کس معجزه را به شکلی میبیند.
قهرمانیان از معجزههایی میگوید که با چشمان خودش دیده است. «یکی از بستگانم به اینجا آمده بود. گفت: مجید، من زیاد زنده نیستم، سرطان دارم. به او گفتم: به خدا توکل کن؛ من هم نذر مادرم میکنم و به حضرت زهرا سلام الله علیها متوسل میشوم. انشاءالله شفا میگیری. مدتی بعد، آزمایش داد. دکتر با تعجب گفت بود چنین چیزی ممکن نیست! آزمایش دیگری بده. آزمایش دوم هم نشان داد که هیچ اثری از سرطان نیست. حتی آزمایشگاه را تغییر دادند، اما نتیجه همان بود. دکتر پرسید که مشهد یا کربلا رفتهای؟ و فامیل من هم جواب داده بود نه، فقط به مسجدی در تهران رفتم، جایی که برای یتیمان غذا میپزند.»
قهرمانیان به معجزهای دیگر اشاره میکند: «یک مستأجر پیش من آمد و گریه میکرد. صاحب خانهاش به او گفته بود که یا باید اجاره را از ۵۰ هزار تومان به ۱۰۰ هزار تومان برساند، یا خانه را تخلیه کند. او از من پرسید که چهکار کند.» به او گفتم: «نگران نباش، برای حضرت زهرا سلامالله علیها نذر کن.» چند روز بعد، مرد زنگ زد و گفت: «مجید، پنجشنبه ساعت ۲ شب تلفنم زنگ خورد. اول فکر کردم کسی اشتباهی گرفته! اما جواب دادم. آن طرف خط، صاحب خانهام بود. گفت که از امشب، هر وقت توانستی، فقط برای مادرم نماز بخوان. اجاره را زیاد نمیکنم، فقط دعا کن.» وقتی از علت این تغییر ناگهانی پرسید، صاحب خانه گفت: «دیشب، برای اولین بار بعد از ۲۵ سال، خواب مادرم را دیدم. او از من گله کرد و گفت که زنی پیش من آمده و از من شکایت کرده که پسرتان دارد بچهی یتیمم را از خانه بیرون میاندازد…»
هدیهای از امام حسین علیهالسلام
یاد یکی دیگر از معجزات میافتد: «پنجشنبه بود و من نگران اینکه برنج نداشتیم. هر هفته، صدها پرس غذا برای یتیمان و نیازمندان آماده میکردیم، اما این هفته هیچچیز باقی نمانده بود. نه برنج، نه روغن، نه ظرف. با خودم گفتم خود امام حسین علیهالسلام کمک میکند. این جمله را بارها گفته بودم، بارها شنیده بودم. اما آن روز، ته دلم یک اضطراب بود. چطور؟ از کجا؟ داشتم به این فکر میکردم که چطور مشکل را حل کنم که حاجیبازار را دیدم. بازاری قدیمی، مردی که خیلی از کسبه او را میشناختند پرسید: برای محرم چه کار میکنی؟»
نگاهش کردم. دلم پر بود. گفتم: «حاجی، هیچی ندارم. نه برنج، نه روغن، نه ظرف. آشپزی برای نذری بدون اینها سخت است.» چند ثانیه نگاهم کرد. بعد انگار که جوابش از قبل آماده باشد، خیلی ساده و محکم گفت: «برو بازار، هر چقدر نیاز داری بخر، فاکتور را برای من بفرست.» آن روز، قیمتها هنوز کمی پایینتر بود. همهی خریدها حدود ۲۰ میلیون تومان میشد. حاجی ده میلیون بیشتر فرستاد و گفت «این را هم برای امام حسین علیهالسلام بگذار، سنگ تمام بگذار.» حالا، فقط چند ساعت بعد، همهچیز جور شده بود. نه فقط برنج، نه فقط روغن… بلکه بیشتر از چیزی که میخواستیم. آن لحظه، فقط یک چیز در ذهنم بود: امام حسین علیهالسلام همیشه حواسشون به ما هست.»
اینجا کار از روی عشق جلو میرود، نه وظیفه. هیچکس بابت این کار حقوقی دریافت نمیکند، هیچ تعطیلیای در کار نیست. حتی سال تحویل، آشپزخانه فعال است، چون هنوز کسانی هستند که سفرهشان خالی است. بعضی از بچهها گاهی قهر میکنند، میروند، اما یک هفته هم طاقت نمیآورند و برمیگردند. اینجا، کسی که حتی تصورش را هم نمیکردند، عاشق این کار شده است. کافی است یک بار در این فضا قرار بگیری تا بفهمی چرا دل کندن از اینجا سخت است.
«شمس» را اگر در خیابان میدیدی، شاید هرگز فکر نمیکردی که روزی پای ثابت یک آشپزخانه خیریه شود. مردی با ظاهری امروزی، دستی که تتو دارد و زندگی در آلمان. اما گاهی یک تصویر، یک لحظه، میتواند مسیر یک زندگی را تغییر دهد. همهچیز از یک ویدئو در اینستاگرام شروع شد. یکی از دوستانش، که در این آشپزخانه کار میکرد، فیلمی از بستهبندی غذاها برای کودکان یتیم منتشر کرده بود. «شمس» کنجکاو شد. میخواست بداند این آدمها که هستند و چرا هر هفته اینطور وقت و انرژیشان را صرف کمک به دیگران میکنند؟
وقتی برای تعطیلات به ایران آمد، آخر هفتهای تصمیم گرفت خودش بیاید و از نزدیک ببیند. اولش فقط تماشاگر بود، اما کمکم پیاز برداشت، شروع کرد به پوست کندن، بعد دستکش پوشید و در بستهبندی کمک کرد. چیزی در این جمع، در این فضا، در این کار، او را درگیر کرد. تعطیلات تمام شد، بلیتش برای بازگشت به آلمان آماده بود، اما نرفت. هر هفته میآمد، کمک میکرد، و حالا یکی از پایههای اصلی گروه شده است. کسی که شاید هیچوقت فکرش را هم نمیکرد، اما یک ویدئو و یک تصمیم، مسیرش را تغییر داد.
آنها به نداشتن عادت دارند!
آنها به خانههای نیازمندان در گرمسار، اسلامشهر و جاهای دیگر رفتهاند. جاهایی که شاید کمتر کسی باور کند چنین فقر و محرومیتی در آنها وجود دارد. بعضی از این کودکان هرگز موز یا گوشت ندیده بودند. قهرمانیان به خاطر میآورد وقتی برای اولین بار موز به یک کودک دادند، با عجله گاز زد. اول فکر کردند شوخی میکند، اما بعد که دقیقتر نگاه کردند، دیدند باورش نمیشود که چنین چیزی برای خوردن دارد. میگوید مادرش جلو آمد و گفت: «تو را خدا از این خوراکیها دیگر به بچههایم ندهید، اگر عادت کنند و بعد نداشته باشیم، چه کنم؟ برخی خانوادهها حتی گوشت را پس میدادند، چون میدانستند که دیگر توان خریدش را نخواهند داشت.»
در بعضی مناطق، صحنههایی میبینند که باورکردنی نیست. مثلاً برای دو خواهر و برادر، کفش برده بودند. وقتی کفش را گرفتند، آن را مثل یک عروسک بغل کرده بودند. مادرشان اشاره میکرد که این کار را نکنند، چون این بچهها تا حالا چیزی نداشتند و عادت به داشتنش سخت است. با این حال، هر ماه ۴۰۰ تا ۵۰۰ بسته ارزاق برای خانوادههای نیازمند ارسال میشود. اما هنوز هم، این حجم از محرومیت، سنگین است.
در ابتدا، توزیع غذا میان افراد بیخانمان و معتادان یکی از اصلیترین برنامههای این گروه بود. اما به مرور فهمیدند که گروههای دیگری هستند که واجبترند. دختران و پسران یتیم، بچههای نیازمند و آسیبدیده، خانوادههایی که بدون هیچ درآمدی روزگار میگذرانند: «کمکها فقط به کمپهای مردمی و افراد واقعاً نیازمند ارائه میشود.»
سختیهایی که هیچکس نمیبیند
کار در این آشپزخانه، فقط یک کمک ساده نیست. تابستانها، دمای آشپزخانه گاهی به ۷۰ تا ۸۰ درجه میرسد. کولر خراب است، گرما همه را خسته میکند، اما دیگها باید بجوشند، غذا باید آماده شود. زمستانها، برف و یخبندان، هوای سردی که از درزهای آشپزخانه به داخل میآید، اما باید ادامه داد. «اینکه فکر کنید اینجا فقط کار داوطلبانه است و تمام، اشتباه است. اینجا، هر روز یک آزمون است. آدمها را به چالش میکشد. کسی که برای اولین بار میآید، شاید همان روز اول بماند، شاید هم برود و دیگر برنگردد. اما آنهایی که میمانند، دیگر نمیتوانند رهایش کنند.»
پنج یا شش نفر همیشه پای ثابت این کارند؛ «داریوش مجتهدزاده»، «حمید سعیدی»، «حمید خرمایی»، «حمدالله». گاهی از خستگی، فقط مینشینند و به دیوار تکیه میدهند. بعضی وقتها حجم کار آنقدر زیاد میشود که فقط میتوانند سکوت کنند، یا گاهی حتی از خستگی گریه کنند. یکی از قدیمیهای این جمع، میگوید: «بعضی روزها با خودم میگویم دیگر نمیتوانم، دیگر بس است. اما کافی است یاد آن بچههایی بیفتم که منتظرند، آن یتیمی که قرار است امشب با این غذا بخوابد… آنوقت دوباره بلند میشوم.»
در برابر هر کار خیری، همیشه منتقدانی هستند. بعضیها تکلیفشان با خودشان مشخص است؛ تحسین میکنند، کمک میکنند، همراه میشوند. اما بعضیها هم فقط نقد میکنند، بدون اینکه حتی یک قدم در این مسیر بردارند. قهرمانیان میگوید: «آنها گله میکنند چرا این کار را میکنید؟ مردم را پر توقع کردهاید! این وظیفه دولت است، شما نباید دخالت کنید! اما اینجا، کسی منتظر دولت نیست. کمک کردن به دیگران، یک مسئولیت انسانی است، چیزی که به نهاد یا سازمان خاصی محدود نمیشود. همه ما میدانیم به قطاری که در حال حرکت است، سنگ میزنند. وقتی در مسیر درست قدم برمیداری، حرف و حدیث زیاد میشود. اما این حرفها قرار نیست کسی را متوقف کند. میپرسم: «تا حالا پشیمان شدهای؟» جواب میدهد: «حتی در سختترین شرایط، خدا همیشه پشت من بوده است و راهی باز کرده که فکرش را نمیکنی در نتیجه هیچوقت پشیمان نشدهام. البته که ما تا حالا حتی هزارتومن از یک نهاد دولتی هم کمک دریافت نکردهایم.»
پایانی که در واقع، یک آغاز است
در دل این آشپزخانه کوچک، چیزی فراتر از یک کار خیر در جریان است. اینجا فقط غذا پخته نمیشود، فقط دیگها جوش نمیخورند، فقط بستههای ارزاق آماده نمیشوند. اینجا، زندگی جریان دارد. در این جمع، آدمهایی هستند که شاید اگر مسیرشان طور دیگری رقم میخورد، هیچوقت کنار هم قرار نمیگرفتند. از مهندس و بازاری گرفته تا کارگر و راننده، همهشان از دنیای متفاوتی آمدهاند، اما یک چیز مشترک آنها را کنار هم نگه داشته است «انسانیت».
اینجا کسی منتظر دولت نیست، کسی برای دیده شدن کار نمیکند، کسی نمیگوید «وظیفه من نیست.» آنها یاد گرفتهاند که کمک به دیگران، بیش از آنکه مسئولیت یک نهاد باشد، یک وظیفه انسانی است. بیرون از اینجا، هنوز کودکانی هستند که اولین بار است موز میبینند، هنوز خانوادههایی هستند که گوشت را پس میدهند چون میدانند دیگر توان خریدش را نخواهند داشت، هنوز کسانی هستند که هر هفته چشمانتظار این وعده غذاییاند. برای این بچهها، برای این خانوادهها، برای هرکسی که سفرهاش خالی است، این آشپزخانه هرگز خاموش نمیشود. این قصه، پایانی ندارد، چون دستهایی که برای محبت باز میشوند، هیچوقت بسته نمیشود.
نظر شما